مهرسامهرسا، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

مهرسا فرشته آسمانی

اولین شب یلدا

شنبه 28 آذر وقتی از خواب بیدار شدی می خواستیم بریم خونه بابایی نعمت، بابا کار داشت گفت به داییا بگم بیان مارو ببرن ولی من هوس کالسکه سواری کردم تو رو پیچوندم لای پتو بعد گذاشتمت توی کالسکه رفتیم خونه بابایی چون همه اونجا بودن نهار رفتیم اونجا، بعد زن دایی منصوره رفت خونه دوستش نذری اش رشته آورد، مامانی مریم هم رفت خونه خاله اونجا اش پختن یه قابلمه آورد، خلاصه شب شام یه عالمه آش داشتیم  بعد از شام، میخواستیم بیایم خونه که بابا گفت بمونید همینجا، خودش و دایی بهروز و بهنام رفتن خونمون خوابیدن تا صبح زود با هم برن حلیم نذری بگیرن، قرار بود نهار همه بیان خونمون ولی چون حلیم خورده بودن، گفتن شب میان، مامانی نهار شوید باقالی درست کرده بود ساعت...
30 آذر 1393

مهمونی 7 خاله

امروز جمعه 27 آذر ماه عزیز دلم 4 ماهو 6 روزشه، صبح شکمت دوباره کار کرد و منو از نگرانی درآورد ساعت 8:30 بیدار شدی البته با صدای بابا تا تورو ببریم حمام، ظهر 7 خاله بود مارو سالن دعوت کرده بودن، منوبابا آماده شدیم برای رفتن که نازگل مامان دوباره شکمش کار کردتند عوضت کردم، دایی بهروزشون و بهزادشون از تهران اومده بودن ساعت 12 همه با هم رفتیم سالن برای نهار بعد از نهار دایی منو صدرا رو خونه بابایی کرد و رفت مسجد، مامانی گفت بچه اذیت میشه نیا مسجد، ساعت 5 زن داییا اومدن خونه بقیه شب خونه خاله موندن منو زن داییا و صدرا با عسل ناز خونه بابایی موندیم شام خورده بودیم که همه با شام اومدن اونجا، بابا رضا هم رفته بود استخر ساعت 11 او...
27 آذر 1393

فوت خاله مامان

4 شنبه 26 آذر خاله معصومه من فوت کرد مهرساجون اون روز 4 ماهو5 روزش بود ساعت 2 منوبابا رفتیم خونه خاله منوتو با زن دایی محترم اونجا موندیم بقیه همه رفتن وادی السلام خونه خاله خوابیده بودی با خودت بازی میکردی منو زن دایی هم آشپزخانه رو مرتب کردیم بعد چایی دم کردم تا بابایی نعمت بیاد ساعت 4 بابایی اومد بعدش همه مهمونی اومدن، تو به خاطر شلوغی یه ذره اذیت کردی تا ساعت 6 اونجا بودیم بعد از خوندن نماز ونماز وحشت بابا اومد دنبالمون مارو آورد خونه مامانی مریمم خونه خاله موند به من هم گفت خونه باش بچه رو نیار اونجا اذیت بشه،در ضمن 8 روز بود شکمت کار نکرده بود صبح تورو بردیم تامین اجتماعی، دکتر کودکان( دکتر طاهریان) گفت اشکال نداره با وازلین سعی کنید پ...
27 آذر 1393

تب مهرسا جوجه‌

امروز 2 شنبه 24 آذره امروز قراره بابایی رمضونشون نهار بیان اینجا، از طرفی تو یه ذره تب داشتی، بیقراری میکردی تا ساعت 4 باباییشون اینجا بودن بعد رفتن، بعد بابا مارو برد خونه مامانی مریم،تا بعد شام اونجا بودیم ساعت 10 با بابا اومدیم خونه. قطره استامینوفن خوردی بعد خوابیدی :     ...
24 آذر 1393

واکسن 4ماهگی

امروز یکشنبه 23 آذر ماه مهرسا مامان 4ماهو 2روزشه، چون 21 و 22 تعطیل بود مجبور بودیم امروز تورو برای واکسنت ببریم صبح ساعت 10:30 با بابا رضا رفتیم بلافاصله واکسنتو زدن اومدیم فقط همین لحظه خیلی گریه کردی وقتی از اتاق اومدیم بیرون ساکت بودی فدای دختر گلم بشم که اینقدر صبوره، وزنت 7کیلو،  دور سرت 40 و قدت 71 بود وقتی اومدیم خونه فقط می خواستم شیر بخوری بغلم باشی و بخوابی، ساعت 4:30 بابا مارو برد خونه بابایی نعمت، که اگه اذیت کردی اونا کمکم کنن ، خدارو شکر خیلی اذیت نکردی همش روی پای بابایی خواب بودی یا بغل مامانی مریم ساعت 11 بعد شام اومدیم خونه خودمون. ...
23 آذر 1393

5ماهگی

5 ماهگیت مبارک گلم. امروز 21 آذر قند عسل مامان 4ماهش پر میشه میره توی 5 ماه. روز به روز داری بزرگتر میشی، روزا اینقدر زود میگذره که اصلاً  گذر زمانو حس نمی کنم از وقتی اومدی تمام دنیام شدی، تمام لحظه هامو پر کردی،بدون تو نمی تونم یه لحظه زندگی کنم، بابا اینقدر دوستت داره که وقتی از سر کار میاد میبینه خوابیدی می خاد بیداریت کنه تا براش لبخند بزنی،هر لبخندت برای ما یه دنیا می ارزده، دوستت داریم عزیزم. جمعه بعد از ظهر رفتیم خونه بابایی نعمت شب همونجا خوابیدیم اخه هیئت جلوی خونه باباییشون حلیم میداد مامانی گفت بخوابیم تا دایی حلیم میاره همونجا بخوریم،صبح مامانی رفته بود ختم قرآن 22 آذر بود مصادف با اربعین، ساعت10 بیدار شدیم، مامانی هم اومد ...
22 آذر 1393

اولین کالسکه سواری

امروز 5 شنبه 20 آذر،نفس مامان 3 ماهو 29 روزشه فردا 4 ماهو پر میشه، صبح که از خواب پا شدم هوس کردم تورو با کالسکه ببرم بیرون دور بزنی،پوشکتو عوض کردم بهت شیر دادم لباستو عوض کردم تورو لای پتو پیچیدم سوار کالسکه کردم رفتیم بیرون اول باهم رفتیم پاساژ بردیا بعد از خیابان دادگستری اومدیم خونه عزیزم،همه راهو خواب بودی فقط 5دقیقه بیدارشدی دوباره خوابیدی، وقتی اومدیم خونه هنوز خواب بودی چشمتو باز کردی بهم لبخند زدی یه ذره شیر خوردی بعد دلت میخواست باهات بازی کنم بابا که اومد نهار خوردیم ساعت 4 رفتیم خونه مامانی مریمشون، طبق معمول شام اونجا موندیم ساعت 11بود که اومدیم خونه.   ...
20 آذر 1393

آزمایش بابایی

امروز 4شنبه 19 آذر ساعت 3 بعد از ظهر رفتیم خونه بابایی رمضان،بابایی دم در منتظر بود تا بابا اورو ببره آزمایشگاه برای خون،ما هم رفتیم توی خونه، خونه بابایی موندیم تا عمه ها هم بیان، بعد شام، ساعت 10:30 بود که اومدیم خونه، حالا مگه عزیز دل مامان می خوابید می خواست یکی باهاش بازی کنه چند شبه که منو بابا باهات بازی می کنیم تا خسته شی بخوابی به خاطر همین عادت کردی. 
19 آذر 1393

13صفر

امروز شنبه 15 آذر ماه مصادف با 13 صفر،دختر گلم 3 ماهو 24 روزشه،طبق روال هر سال مامانی مریم این روزو اش می پزه از یه هفته قبل بهم یادآوری کرده بود خودش تمام کارارو کرده بود منم که هیچوقت،وقت ندارم کمکش کنم،امسال قرار بود زیاد نپزه ولی بازم آش نذری برکت کرده بود به خیلی از همسایه ها رسید منو مهرسا خانم ساعت 11 رسیدیم که مامانی مریم تمام کارارو کرده بود شبم شام خونه بابایی موندیم ساعت11 برگشتیم خونه خودمون. 
15 آذر 1393